پنج داستان
پنج داستان
پنج داستان
نويسنده: ايوان ايوانوويچ مازورسکي
ترجمه:حسين يعقوبي
ترجمه:حسين يعقوبي
- داستان يک: سمفوني شماره2
دوباره تف کرد و گفت اه.
مجدداً تف کرد و گفت اه.
و بعد رفت... . رفت؟ بره به درک! کي گفته اون قهرمان داستان منه؟ اجازه بدين جاش دوباره«ايلنا پاولوويچ» براتون بنويسم. اون در سال 1893 در قسطنطنيه متولد شد. وقتي هنوز بچه بود با والدينش به سنت پترزبورگ مهاجرت کرد. تحصيلاتش را در مدرسه آلماني ها در خيابان کريچپک ادامه داد. بعد شروع به کار در يک فروشگاه کرد. بعد چند کار ديگر کرد. بعد هم که انقلاب شد به خارج کشور مهاجرت کرد و خب... فکر کنم بهتره اونم بره به درک.
اصلاً اجازه بدين در مورد«آنا ايگناتيونا» براتون بنويسم. البته نوشتن درباره آنا ايگناتيونا اصلاً کار راحتي نيست. چرا؟ چون اولاً من هيچي درباره اش نمي دونم و ثانياً همين الان از روي صندليم افتادم پايين و فراموش کردم که اصلاً درباره کي مي خواستم صحبت کنم. پس اصلاً اجازه بدين در مورد خودم صحبت کنم.
من بلند قد، فوق العاده باهوش و زيرک، خوش تيپ و خوش لباس هستم. شراب نمي نوشم و روي اسب ها شرط بندي نمي کنم اما رابطه ام با زن ها خوب است. زن ها هم من را تحسين مي کنند. سرافيما ايزمايلونا چند باري مرا به صرف غذا دعوت کرده و زينايدا ياکولونا چند بار صريحاً اشاره کرده که از ديدن من بسيار خرسند مي شود. اما من شخصاً درگير يک رابطه عاطفي خاص با مارينا پترونا شده ام که دوست دارم درباره اش براي شما صحبت کنم؛ يک ماجراي معمولي اما بسيار جذاب و پر کشش. باور مي کنيد مارينا پترونا به خاطر عشق من پاک کچل شد؟ کله اش شد عينهو ما تحت يک نوزاد چند ماهه. چطور اين اتفاق افتاد؟ خيلي ساده، در يکي از ملاقات هايمان: بنگ! تمام موهاي او بيخود و بي جهن ريخت و اين تمام داستان من بود.
- داستان دو: اين روزها در فروشگاه ها چه مي فروشند؟-
تيکاکيف نزديک شد و توضيح داد:«من فقط بيست و پنج دقيقه رفته بودم بيرون براي خريد.»
کوراتيژين باز داد زد:«من اين حرفا حاليم نيست... . من الان دقيقاً يک ساعته اين جا منتظرتم.»
تيکاکيف ديگر جوش آورد:«دروغ نگو مرتيکه!»
کوراتيژين بلندتر از قبل داد زد:«دروغگو همه کس و کارته!»
اينجا بود که ديگه تيکاکيف طاقت از دست داد و يکي از خيارها را که از فروشگاه خريده بود بيرون آورد و محکم به فرق سر کوراتيژين کوبيد که در نتيجه کوراتيژين افتاد زمين و در جا مرد.
بله، خيارهايي به اين درشتي و سفتي، يکي از آن چيزهايي است که اين روزها در فروشگاه ها مي فروشند.
- داستان سه: دفترچه يادداشت آبي شماره 2-
او قادر به صحبت کردن نبود، چون دهاني نداشت؛ ضمناً او بيني هم نداشت... . صبر کنيد! او لب و دهان هم نداشت.
او دست و پا هم نداشت، شکم هم نداشت. پشت نداشت. ستون فقرات نداشت و طبعاً دل و روده و ساير تشکيلات هم نداشت. او اصلاً هيچ چيزي نداشت. بنابراين خودتان تصديق کنيد که واقعاً درک اين که ما داريم درباره چه کسي صحبت مي کنيم کار دشواري است.
بنابراين احتمالاً بهترين کاراينه که ديگه درباره اش حرفي نزنيم.
- داستان چهار: پدر و دختر
بعد ناگهان به ميز جلويش نگاه کرد و ديد دو تا شيريني وجود دارد. ناتاشا يکي از شيريني ها را خورد و دوباره شروع کرد به گريه کردن. ناتاشا همين طور که گريه مي کرد نگاهش به ميز بود تا ببيند شيريني دومي دوباره ظاهر مي شود يا نه، اما شيريني دومي ظاهر نشد.
ناتاشا از گريه کردن دست کشيد و شروع کرد به آواز خواندن. آن قدر خواند و خواند تا ناگهان مرد.
پدر ناتاشا وارد اتاق شد، ناتاشا را بغل کرد و پيش صاحب خانه اش برد. «اون مرده... حاضرين مرگش را تأييد کنين؟»
صاحب خانه به نشانه تأييد مرگ ناتاشا، مهرش را روي پيشاني ناتاشا کوبيد. پدر ناتاشا از صاحب خانه تشکر کرد و ناتاشا را به قبرستان برد اما دم در قبرستان نگهبان جلوي پدر ناتاشا را گرفت و به او اطلاع داد که از اين به بعد دفن مردگان در قبرستان ممنوع است. پدر ناتاشا او را کنار خيابان دفن کرد.
بعد کلاهش را جايي گذاشت که ناتاشا را دفن کرده بود و به خانه برگشت. وقتي وارد خانه شد، ديد که ناتاشا قبل از او به خانه رسيده و پشت ميز نشسته. چطور؟ خيلي ساده. او از زير خاک بيرون آمد و به خانه بازگشت.
«نه!... امکان ندارد!»
پدر که هضم اين موضوع برايش کار ساده اي نبود خيلي جا خورد، آن قدر که در جا سکته کرد و مرد.
ناتاشا سراغ صاحب خانه رفت و پرسيد:«اون مرده... حاضرين مرگش رو تأييد کنين؟»
مدير ساختمان روي کاغذ سفيدي مهري زد و بالايش نوشت:«گواهي مي شود که به دلايل فلان و بهمان علت مرگ طبيعي است.»
ناتاشا کاغذ را گرفت و به قبرستان برد اما نگهبان قبرستان سد راهش شد و گفت به هيچ عنوان اجازه نمي دم.
ناتاشا گفت:«من فقط مي خوام گواهي فوت را دفن کنم.»
اما نگهبان گفت:«اصلاً حرفش رو نزن». ناتاشا تکه کاغذ را در خيابان دفن کرد، جوراب هايش را در محل دفن گذاشت و به خانه برگشت.
وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش در اتاق مشغول بازي بيليارد با خودش است. ناتاشا خيلي تعجب کرد اما چيزي نگفت و رفت داخل اتاقش تا بزرگ تر شود. ناتاشا بزرگ و بزرگ تر شد و ظرف چهار سال تبديل به بانويي جوان شد. پدر ناتاشا هم از آن طرف پير و خميده شد. اما آن ها هر وقت به خاطر مي آوردند که چطور همديگر را مرده فرض کرده بودند، روي کاناپه مي فاتادند و فقط مي خنديدند. گاهي اوقات بيست دقيقه مدام مي خنديدند. آن ها آن قدر بلند مي خنديدند که همسايه هايشان مجبور مي شدند شال و کلاه کنند و به سينما بروند. بالاخره يک روز ناتاشا و پدرش زير يک تريلي هجده چرخ رفتند و آن قدر شديد مردند که ديگر نتوانستند زنده به خانه برگردند.
-داستان پنج: ارتباط-
1- اين نامه را در پاسخ به نامه اي مي نويسم که قصد داشتي در پاسخ به نامه اي که مي خواهم برايت بنويسم، برايم بنويسي.
2- ويولنيست چيره دستي آهن ربايي خريد. در راه بازگشت به خانه، اراذل و اوباش به او حمله ور شدند و کلاه کپش را از سرش انداختند. کلاه ويولنيست را باد با خودش به خيابان برد.
3- ويولنيست آهن ربا را روي زمين گذاشت و به دنبال کلاهش دويد. کلاه رقص کنان داخل يک سطل پر از اسيد فرود آمد و بلافاصله تجزيه شد.
4- اراذل و اوباش از فرصت استفاده کردند و آهن ربا را برداشتند و گريختند.
5- ويولنيست بدون کلاه و کتش به خانه برگشت، چون کلاه در اسيد حل شده بود و کت نيز به خاطر حواس پرتي و اندوه ويولنيست در قطار جا مانده بود.
6- راننده قطار کت را به يک فروشگاه لباس دست دوم برد و آن را با کرم ترش گروتس و گوجه فرنگي عوض کرد.
7- وقتي به خانه رسيد ديد که پدر زنش سعي داشته دل و روده اش را بيرون بريزد و جايش شکمش را با گوجه فرنگي پر کند، به دليل نامعلومي مرده. جنازه پدر زن راننده قطار را به قبرستان بردند اما قبرستان به حدي شلوغ بود که به جاي او که مرده بود، يک پير زن را که هنوز زنده بود دفن کردند.
8- بر قبر پير زن سنگ مرمر سفيدي گذاشتند که بالايش بر صليبي چوبي نوشته بود: آنتوني سر گيويچ کندراتوف.
9- يازده سال بعد نگهبان گورستان صليب چوبي را از جايش در آورد، به خانه بود. آن را شکست و در بخاري انداخت. همسر او روي آن آتش سوپ کلم خوشمزه اي پخت.
10- اما وقتي سوپ آماده شد ساعت ديواري از روي ديوار به داخل سوپ خوري پر از سوپ سقوط کرد. آن ها ساعت را از سوپ در آوردند و سوپ را به يک گداي گرسنه به نام تيفوني دادند.
11- تيفوني سوپ را با اشتها خورد و براي دوست گدايش نيکلا، از سخاوتمندي نگهبان گورستان تعريف کرد.
12- روز بعد نيکلاي گدا به سراغ نگهبان قبرستان رفت و از او تقاضاي صدقه کرد اما نگهبان قبرستان با داد و بيداد او را از خود راند.
13- نيکلاي گدا که خيلي اوقاتش تلخ بود- او گدايي بود با روحيه اي بسيار حساس- خانه نگهبان قبرستان را شبانه آتش زد.
14- آتش از خانه به کليسا سرايت کرد و کليسا هم در آتش سوخت.
15- تحقيقات گسترده اي آغاز شد اما دليل آتش سوزي مشخص نشد.
16- در نقطه اي که کليسا قرار داشت يک کلوب شبانه افتتاح شد و در مراسم افتتاحيه از ويولنيستي که چهارده سال پيش کتش را در قطار جا گذاشته بود دعوت به عمل آمد.
17- در ميان حضار پسر يکي از اراذلي که چهارده سال پيش باعث شده بودند باد کلاه ويولنيست را ببرد، حضور داشت.
18- بعد از کنسرت همگي سوار قطار شدند. راننده قطار پشت سر اين قطار، هماني بود که کت ويولنيست را پيدا کرده بود و در فروشگاه لباس هاي دست دوم فروخته بود.
19- با اين حساب در قطار جلويي ويولنيست و پسر يکي از اراذل و اوباش و در قطار عقبي راننده-بدون اين که بدانند وقايع زندگي آن ها را چقدر به هم مرتبط کرده است- قرار داشتند.
20- فيلسوف عزيز، نام اين را چه مي گذاري؟
پينوشتها:
*اين داستان گلچيني است از آثار ايوان ايوانوويچ مازورسکي که قرار است در کتابي با عنوان «الفباي تقلب »با ترجمه ي حسين يعقوبي منتشر شوند.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}